♡ سرنوشت قلبم ♡ پارت4

های گایزززززز، چطورین؟ چه خبرا؟
براتون پارت 4 ♡ سرنوشت قلبم ♡رو اوردم
برای دیدن پارت 4 ♡ سرنوشت قلبم ♡ بزن رو ادامه مطلب
فرد دستش را اندکی جلو تر برد و مرینت آرام دست او را گرفت و بلند شد. فرد با دیدن چهره متعجب مرینت خندید اما مرینت آنقدر محو تماشای آن فرد و غرق در افکارش بود که متوجه علت خنده او نشد. سوالات زیادی در ذهن مرینت میچرخید و نمی توانست پاسخ مناسبی برای آنها بیابد. او چرا اینجا بود؟ کی آمده بود؟ چگونه مرینت را پیدا کرده بود؟ آیا می دانست مرینت اینجاست یا تصادفی یکدیگر را دیدند؟
ناگهان با قرار گرفتن دستی بر روی شانه اش رشته افکارش پاره شد. مرینت به فرد که دستش را بر روی شانه اش گذاشته بود و با لبخند به او می نگریست، نگاه کرد.
فرد: حالت خوبه؟
مرینت: آ... آره، من خوبم، ببخشید که بهت خوردم، اصلا حواسم نبود، چیزیت که نشد؟
فرد: مهم نیست چیزیم نشد
مرینت: کی اومدی پاریس؟
فرد: دیروز عصر
مرینت: برای تفریح؟
فرد: نه، سفر کاریه
مرینت: یکم وقت داری؟
فرد: البته
مرینت: پس بریم کافه
فرد لبخندی به نشانه رضایت زد و آن دو به سوی کافه ای در نزدیکی خانه مرینت حرکت کردند. آنها مدتی با یکدیگر صحبت کردند و بعد مرینت او را به محل اقامتش رساند و خود نیز به خانه برگشت. هنگامی که وارد اتاقش شد به سراغ طرح هایش رفت و کوشید حداقل یکی از آنها را کامل کند اما تلاشش بی فایده بود. ذهن مرینت کاملا مجذوب جذابیت فرد شده بود و نمی توانست به چیزی جز او فکر کند. ذهن مرینت بدون اجازه او در حال تصور آینده ای با یک پسر بود اما این بار آن پسر آدرین نبود. مرینت از این تصورات خوشش نیامد و سعی کرد خود را مجاب کند که آن فرد تنها یک دوست است و یک دوست هم باقی خواهد ماند اما نتیجه فاجعه بار بود. ذهنش بیش از پیش از کنترل خارج شد و خشم مرینت را بر انگیخت. مرینت تصمیم گرفت کامل کردن طرح هایش را به بعد موکول کند و به جدال با ذهن بی پروا و قلب هیجان زده اش بپردازد. البته این کار تمام وقت او را گرفت و هنگامی که حس کرد توانسته ذهن و قلبش را مهار کند دیگر شب شده بود و مجبور بود به تختش برود و تلاشش را برای خوابیدن آغاز کند.
صبح روز بعد، پاریس
مرینت ناگه از خواب پرید. اما نه با کابوس، با رویا. این اولین رویایی بود که بعد از شش سال می دید و این موضوع موجب ترس و تعجبش شد. دیدن رویا حیرت آورتر از خواب بی کابوس روز قبل بود.
به پنجره نگاه کرد. خورشید در حال طلوع بود. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. برای اولین بار بعد از مدتها حس میکرد زنده اس و باید زندگی کند. به سوی کمدش رفت، لباس خوابش را تعویض کرد، به طبقه پایین رفت و در مقابل آشپزخانه ایستاد. روز های پیشین ورود به آشپزخانه برایش کاری دشوار بود اما آن روز میخواست عزمش را جذب کند و وارد آشپزخانه شود. چند نفس عمیق کشید و آرام وارد آشپزخانه شد. دیگر آشپزخانه برای مرینت یاد آور خاطرات غم انگیز نبود بلکه در آن لحظه یاد آور لحظاتی شاد و امیدوار کننده بود. بعد از صرف صبحانه مرینت به سوی اتاقش رفت و قصد داشت بالاخره به سراغ طرح هایش رفته و آنها را کامل کند که ناگهان زنگ در به صدا درآمد. مرینت آهی کشید و به طبقه پایین و در را باز کرد.
مرینت: سلام لوکا، سلام زویی، بیاید تو، چیزی میخواید بیارم؟
لوکا: نه ممنون، خیلی نمی مونیم
زویی: ما و بقیه و آدرین قراره باهم بریم سینما، میخوای با ما بیای؟
مرینت: بابت دعوتتون ممنون ولی من نمیام
زویی: بیخیال مرینت، نمی تونی تا ابد از آدرین فرار کنی
مرینت: من ازش فرار نمی کنم، فقط کار دارم
لوکا: چرا اینجوری می کنی مرینت؟
مرینت: فعلا نمی خوام ببینمش، شاید بعدا برم پیشش
لوکا: باشه، بیا بریم زویی
زویی: آه، باشه
مرینت، لوکا و زویی را بدرقه کرد و تصمیم گرفت به اتاقش برود و طرح هایش را کامل کند.
خب بچه ها، پارت 4 داستان ♡ سرنوشت قلبم ♡ تموم شد، بای باییییییی