♡ سرنوشت قلبم ♡ پارت2

Elizabet Elizabet Elizabet · 1404/4/5 11:41 · خواندن 5 دقیقه

های گایزززززز، چطورین؟ چه خبرا؟

براتون پارت 2 ♡ سرنوشت قلبم ♡رو اوردم

برای دیدن پارت 2 ♡ سرنوشت قلبم ♡ بزن رو ادامه مطلب

آدرین با اشتیاقی غیر قابل وصف از پشت شیشه ماشین به اطراف نگاه کرد، این کوچه ها، این خیابان ها، این ساختمان ها و این مردم او را به گذشته و خاطرت زیبایی می‌بردند که دیگر وجود نداشت. آدرین با ورود به پاریس به گذشته سفر کرد، به گذشته ای که برایش بسیار دلنشین بود اما افسوس که دیگر تکرار نمی شد.

هنگامی که به هتل رسیدند و وارد شدند زویی به آدرین که در آن زمان همانند کودکی مشتاق نسبت به اطرافش بود، نگاه کرد و لبخند تلخی زد. لبخندی از روی تاسف، مادرش، آدرین را از پاریس، از دوستانش، از خانه اش و از دل خوشی هایش دور کرده بود. اما ناگهان احساس تاسف جای خود را به شادی داد، دیدن آدرین، پسری که در هفت سال گذشته حتی یکی از لبخند هایش از ته دل نبوده، در شرایطی که تنها شادی در چهره اش دیده می شد برای زویی خوشایند بود.

آدرین آن شب را از شدت هیجان و شادی چشم بر هم نگذاشت. او بی صبرانه منتظر طلوع خورشید و فرا رسیدن صبح بود تا بتواند بعد از سال ها دوستانش را و مهم تر از همه خاله و شوهر خاله و پسر خاله اش را ببیند.

صبح روز بعد، پاریس

بعد از خوردن صبحانه آدرین تلاش کرد هیجانش را مخفی کند و با آرامشی نسبی سوالش را بیان کند.

آدرین: عمه آدری، برای امروز برنامه خواستی داری؟

آدری: هوووم، نه

آدرین: عالیه

آدرین با شوقی وصف ناپذیر میز صبحانه و عمه و دختر عمه هایش را ترک کرد و از هتل خارج شد. به محض خروجش از هتل، مسیر خانه اش را در پیش گرفت و بعد از تقريبا سی دقیقه پیاده روی به آنجا رسید. اشک در چشمان آدرین حلقه زد. او نمی توانست چیزی را که می دید باور کند. خانه اش، جایی که سال ها پیش پذیرای او و خاطراتش بود اکنون به یک فروشگاه بزرگ تبدیل شده بود. او تحمل دیدن این صحنه را نداشت و در حالی که بغض گلویش را می فشرد و اشک هایش گونه هایش را تر می کردند، با قدم هایی آهسته از آنجا دور شد. هنوز چند قدمی از خانه اش که حال به فروشگاهی بدل شده بود فاصله نگرفته بود که صدایی آشنا توجه اش را جلب کرد. آدرین به سوی صدا برگشت و در کمال تعجب با گروهی از دوستان دوران مدرسه اش روبه‌رو شد.

آدرین: بچه ها، خودتونید؟!

لوکا: معلومه، دلمون برات تنگ شده بود آدرین

آدرین: منم دلتنگتون بودم

جولیکا: ما از اینکه برگشتی خوشحالیم

آدرین: منم خوشحالم که برگشتم، راستی از فیلیکس و خاله آمیلی و عمو ادوارد خبر دارید؟

رز: خبر که داریم ولی بهتره خودشون بهت بگن

آدرین: اما من نمیتونم برم انگلیس

لوکا: لازم نیست بری انگلیس، فیلیکس سه روز دیگه میاد پاریس، البته نمی دونه که توهم اومدی پاریس

آدرین: واقعا! این عالیه

کیم: خب پسر، باید این هفت سال رو جبران کنی و برای شروع باید تا شب پیش ما باشی

آدرین: با کمال میل

آدرین نمی دانست که در طول این مکالمه لبخندی بر روی لبانش جای گرفته اما می دانست که از ملاقات با دوستان قدیمی اش تا چه حد خوشحال است. آنها تمام روز را به خوش گذرانی و تجدید خاطراتشان پرداختند و تا حدی دلتنگی خود را رفع کردند. اما در این بین جای یک نفر خالی بود. جای دختری که سال ها پیش دلباخته آدرین شده بود و اکنون احساسات متفاوتی داشت یا حداقل خود اینگونه می پنداشت.

آدرین آن شب با قلبی سرشار از شادی به هتل بازگشت و به اتاقش رفت. اما در جایی دیگر و در قلبی دیگر وضعیتی متفاوت حکم فرما بود. در قلب مرینت آشوبی هولناک برپا بود. آشوبی که ناشی از تلاش او برای سرکوب احساساتش نسبت به آدرین و منع کردن خودش برای دیدن او بود. مرینت آن روز را به جنگ و مقابله با احساساتش پرداخته بود، او تمام تلاشش را به کار گرفته بود تا مانع رفتنش به هتلی که آدرین در آن اقامت داشت شود و در انتهای روز توانایی اش در برابر احساساتش کاهش یافته بود. مرینت آن شب با دل آشوبه و احساسی ناخوشایند به خواب رفت.

نیمه شب، پاریس

مرینت باز هم کابوس دید، باز هم از خواب پرید، باز هم استرس تمام وجودش را فرا گرفت و باز هم خواب بر او حرام شد. دیگر نمی توانست این کابوس را تحمل کند. شش سال با این کابوس زندگی کرده و عذاب کشیده بود و نمی‌توانست سال های باقی مانده عمرش را هم با این کابوس سپری کند اما تصمیم نداشت برای رهایی از این کابوس کاری بکند زیرا خود را مستحق این عذاب می دانست.

لباس خوابش را عوض کرد و از خانه خارج شد. قصد داشت به جایی برود که پدر و مادرش در آنجا و زیر چند متر خاک خوابیده بودند. بعد از بیست دقیقه رانندگی به آنجا رسید و به سوی جایگاه تام و سابین رفت. آنها کنار یکدیگر در خوابی ابدی فرو رفته بودند. خوابی که هیچ وقت از آن بر نمی خاستند. اشک در چشمان مرینت حلقه زد. دیدن پدر و مادرش در آن وضعیت برایش دردناک بود. مرینت میان جایگاه های تام و سابین نشست و شروع به درد و دل کرد، یک ماهی بود که به دیدار پدر و مادرش نیامده و با آنها درد و دل نکرده بود.

صبح، پاریس‌‌‌

نور چشمانش را زد و برای جلوگیری از ورود نور به چشمانش دستش را روی آنها قرار داد. ناگه از جا پرید. باورش نمی شد، او خوابیده بود، بدون کابوس. نمی توانست این موضوع را درک کند، او هنوز خود را نبخشیده بود. هیچ وقت فکر نمی کرد زمانی برسد که بدون کابوس از خواب بیدار شود. مرینت کاملا گیج شده بود و سعی کرد بر افکارش مسلط شود اما در اعماق قلبش از این رویداد خوشحال بود.

مرینت با تام و سابین خداحافظی کرد و به سمت در خروجی روانه شد که ناگهان با کسی برخورد کرد و روی زمین افتاد. فردی که مرینت با او برخورد کرد دستش را به قصد کمک به سوی او دراز کرد، مرینت سرش را بالا برد و به چهره صاحب دست نگاه کرد و با دیدن آن فرد با تعجب به او خیره شد.

خب بچه ها، پارت 2 داستان ♡ سرنوشت قلبم ♡ تموم شد، راستی کسی که با مرینت برخورد کرد نقش مهمی تو سرنوشت مرینت داره، بای باییییییی