♡ سرنوشت قلبم ♡ پارت1

های گایزززززز، چطورین؟ چه خبرا؟
براتون پارت 1 ♡ سرنوشت قلبم ♡رو اوردم
برای دیدن پارت 1 ♡ سرنوشت قلبم ♡ بزن رو ادامه مطلب
هفت سال بعد، پاریس
مرینت با استرس از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. تکرار شد، دوباره آن کابوس تکرار شد. اشک در چشمانش حلقه زد و سرش را در بالشتش فرو کرد و اشک هایش از چشمانش جاری شدند. حدودا شش سال از آن اتفاق می گذشت ولی مرینت هنوز کابوس می دید، کابوس آن روز را، کابوس روزی را که زندگی اش نابود شد. کابوس روزی که پدر و مادرش ترکش کردند، به خاطر یه اشتباه، یه اشتباه کودکانه. مرینت هیچ وقت خودش را به خاطر آن اشتباه نبخشید، حق داشت، با دستان خودش زندگی اش را نابود کرد، چطور میتوانست خودش را ببخشد.
وقتی کمی آروم شد از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد، تقریبا صبح شده بود. به طرف کمد لباس هایش رفت و لباس خوابش را عوض کرد. بعد به طبقه پایین رفت و وارد آشپزخونه شد. ناگهان بغض گلویش را گرفت و به یاد خاطرات خوبش با پدر و مادرش افتاد. دلش گرفت، از خوردن صبحانه صرف نظر کرد و به اتاقش برگشت. سعی کرد خودش را با طرح هایش سرگرم کند و دلتنگی اش را فراموش کند اما خاطراتش به طرز بی رحمانه ای به ذهنش هجوم می آوردند و به او مجال رهایی نمی دادند. فکری به سرش زد، موبایلش را برداشت و با مادرش تماس گرفت. چند ثانیه بعد صدای زنگ تماس موبایل مادرش را از داخل کشوی میزش شنید و بعد از چند ثانیه مرینت به پیغام گیر موبایل مادرش وصل شد.
پیغام گیر( سابین ): سابین چنگ هستم و متاسفانه تماستون رو از دست دادم، لطفا پیام بذارید
معمولا شنیدن صدای پدر و مادرش( حتی اگر به معنای شنیدن جمله ای بود که برای پیغام گیرشان تنظیم کرده بودند ) آرامش می کرد اما این بار افکارش قوی تر از صدای مهربان مادرش بودند و شنیدن صدای مادرش باعث شد دلتنگی اش دو برابر شود. روی تختش دراز کشید و تلاش کرد مانع ورود افکار غم انگیز به ذهنش شود. در زمانی که داشت در مقابل افکارش شکست می خورد، رز به کمکش آمد. رز با مرینت تماس گرفت و موجب شد تمام افکارش عقب نشینی کنند و مرینت خرسند از پیروزی نه چندان تک نفره اش به سوی موبایلش رفت و به تماس رز پاسخ داد.
رز: سلام مرینت
مرینت: سلام رز، خیلی خوشحالم که بهم زنگ زدی، واقعا ازت ممنونم
رز: آم، خواهش میکنم ولی چرا؟
مرینت: داشتم تو مبارزه با افکارم شکست میخوردم که به لطف تو پیروز شدم
رز: وای مرینت، شش سال گذشته، باید فراموشش کنی و من همیشه حاضرم تا در این راه بهت کمک کنم
مرینت: ممنون رز ولی نمی تونم
رز: مرینت، تو داری تو گذشته زندگی میکنی، خودتو به یه اسیر برای گذشته تبدیل کردی و با این کار داری حال رو از دست میدی
مرینت: من میخوام ولی گذشته منو رها نمی کنه
رز: چون خودت دو دستی بهش چسبیدی، گذشته رو رها کن تا گذشته رهات کنه
مرینت: فعلا نمی تونم روی رها کردن گذشته تمرکز کنم، کلی کار دارم
رز: یه وقتی براش بزار
مرینت: بیخیال، چرا زنگ زدی؟
رز: آدرین داره با عمه و دختر عمه هاش میاد پاریس
مرینت: رززز، من خیلی وقته که آدرین رو فراموش کردم، عشقم نسبت به اون فقط بهم آسیب زد، نمی خوام دوباره شروع کنم
رز: تو گفتی و منم باور کردم
مرینت: آه، اگر کاری نداری قطع میکنم
رز: باشه ولی یادت باشه آدرین امروز عصر میرسه پاریس
مرینت تماس رو قطع کرد و تصمیم گرفت تا قبل از بازگشت افکار غم انگیزش به سراغ طرح هایش برود.
چند ساعت بعد، پاریس
آدرین با نگرانی چشمانش را باز کرد، بالاخره به پاریس برگشته بود و این خوشحالش می کرد اما نکته نگران کننده این بود که به مدت هفت سال از دوستانش دور بوده و از هیچ کدامشان خبری نداشته چون آدری مانع برقراری ارتباط بین آدرین و دوستانش شده بود. با قلبی مملو از شادی و نگرانی از هواپیمای شخصی آدری پیاده شد و به وسایلش که خدمتکار ها به تازگی از هواپیما بیرون آورده بودند نگاه کرد.
کلویی: آه آدرین، حتما حس بدی داری که دوباره برگشتی پاریس
آدرین: نه کلویی، از اینکه برگشتم خوشحالم
کلویی: واقعا! منظورم اینکه، میدونستم برای همین به مامانم گفتم بیایم پاریس، البته نمی تونم علاقه ات رو درک کنم، تو نیویورک همه چی داری ولی اینجا هیچی نداری به جز خاطره مرگ دایی و زن دایی
زویی: کلویی، دست از سرش بردار
کلویی: چطور جرعت میکنی با من اینطوری حرف بزنی
زویی: آدرین، به کلویی توجه نکن، اون نمی دونه اینجا برات چه معنی داری
آدرین: میدونم، کلویی هیچ وقت اینو متوجه نمیشه
آدری: زود باشین دیگه، باید بریم، میتونین تو هتل به احساسات عجیبتون بال و پر بدین
خب بچه ها، پارت 1 داستان ♡ سرنوشت قلبم ♡ تموم شد، از پارت بعد قراره شاهد اتفاقات جالبی باشین، بای باییییییی