♡ سرنوشت قلبم ♡ پارت3

های گایزززززز، چطورین؟ چه خبرا؟
براتون پارت 3 ♡ سرنوشت قلبم ♡رو اوردم اما کوتاه تر از پارت های قبلیه چون خیلی حمایت نشد تصمیم گرفتم این پارت رو کوتاه کنم
برای دیدن پارت 3 ♡ سرنوشت قلبم ♡ بزن رو ادامه مطلب
فرد دستش را اندکی جلو تر برد و مرینت آرام دست او را گرفت و بلند شد. فرد با دیدن چهره متعجب مرینت خندید اما مرینت آنقدر محو تماشای آن فرد و غرق در افکارش بود که متوجه علت خنده او نشد. سوالات زیادی در ذهن مرینت میچرخید و نمی توانست پاسخ مناسبی برای آنها بیابد. او چرا اینجا بود؟ کی آمده بود؟ چگونه مرینت را پیدا کرده بود؟ آیا می دانست مرینت اینجاست یا تصادفی یکدیگر را دیدند؟
ناگهان با قرار گرفتن دستی بر روی شانه اش رشته افکارش پاره شد. مرینت به فرد که دستش را بر روی شانه اش گذاشته بود و با لبخند به او می نگریست، نگاه کرد.
فرد: حالت خوبه؟
مرینت: آ... آره، من خوبم، ببخشید که بهت خوردم، اصلا حواسم نبود، چیزیت که نشد؟
فرد: مهم نیست چیزیم نشد
مرینت: کی اومدی پاریس؟
فرد: دیروز عصر
مرینت: برای تفریح؟
فرد: نه، سفر کاریه
مرینت: یکم وقت داری؟
فرد: البته
مرینت: پس بریم کافه
فرد لبخندی به نشانه رضایت زد و آن دو به سوی کافه ای در نزدیکی خانه مرینت حرکت کردند. آنها مدتی با یکدیگر صحبت کردند و بعد مرینت او را به محل اقامتش رساند و خود نیز به خانه برگشت. هنگامی که وارد اتاقش شد به سراغ طرح هایش رفت و کوشید حداقل یکی از آنها را کامل کند اما تلاشش بی فایده بود. ذهن مرینت کاملا مجذوب جذابیت فرد شده بود و نمی توانست به چیزی جز او فکر کند. ذهن مرینت بدون اجازه او در حال تصور آینده ای با یک پسر بود اما این بار آن پسر آدرین نبود. مرینت از این تصورات خوشش نیامد و سعی کرد خود را مجاب کند که آن فرد تنها یک دوست است و یک دوست هم باقی خواهد ماند اما نتیجه فاجعه بار بود. ذهنش بیش از پیش از کنترل خارج شد و خشم مرینت را بر انگیخت. مرینت تصمیم گرفت کامل کردن طرح هایش را به بعد موکول کند و به جدال با ذهن بی پروا و قلب هیجان زده اش بپردازد. البته این کار تمام وقت او را گرفت و هنگامی که حس کرد توانسته ذهن و قلبش را مهار کند دیگر شب شده بود و مجبور بود به تختش برود و تلاشش را برای خوابیدن آغاز کند.
خب بچه ها، پارت 3 داستان ♡ سرنوشت قلبم ♡ تموم شد، لطفا تو کامنت ها نظرتون رو درباره اندازه این پارت بهم بگین، بای باییییییی