♡ سرنوشت قلبم ♡ پارت5
های گایزززززز، چطورین؟ چه خبرا؟
براتون پارت5 ♡ سرنوشت قلبم ♡رو اوردم
مرینت وارد اتاقش شد، پشت صندلی اش نشست و به طرح هایش نگاهی انداخت. قلمش را در دست گرفت و شروع به تکمیل آنها کرد. شب شده بود که دست از کار کشید، خوب پیشرفته بود و تمام طرح هایش را کامل کرده بود. بلند شد، از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت. روی مبل نشست و سرش را آرام به مبل تکیه داد و کم کم چشمانش را بست. به فکر درمورد آینده اش در دنیای مد فرو رفت که ناگهان خاطره ای را به یاد آورد، خاطره ای از گابریل و پدر و مادرش.
هشت سال قبل
مرینت چشمانش را کمی باز کرد و به مادرش که کنار تخت ایستاده بود و او را صدا میزد نگاه کرد، سپس غلتی زد و پتو را روی سرش کشید.
سابین: مرینت، اگر به خوابیدن ادامه بدی باید همون لباس های قبلیت رو برای مهمونی امشب بپوشی
مرینت با شنیدن این حرف از جا پرید و به سوی کمد لباس هایش رفت و لباس خوابش را عوض کرد. سپس به سوی سابین که درحال مرتب کردن تخت مرینت بود رفت و او را در آغوش گرفت و بابت مرتب کردن تختش تشکر آرومی کرد.
سابین: صبحونه رو میزه و یه سورپرایز هم روی مبله، فقط لطفا اول صبحونه تو بخور
مزینت: باشه مامان جون
مرینت و سابین به طبقه پایین رفتند و وارد آشپزخانه شدند و مرینت شروع به خوردن صبحانه کرد. بعد از اتمام صبحانه سابین و مرینت میز را جمع کردند و مرینت با عجله از آشپزخانه خارج شد و به سوی مبل ها رفت. او تک تک مبل ها را از نظر گذراند که ناگهان چشمانش روی لباسی خیره ماند. این همان لباس بود؟ همان لباسی که برای مهمانی آن شب طراحی کرده بود؟ اما چطور ممکن است؟ او دو روز قبل طراحی لباسش را به پایان رسانده بود و دیروز که از مدرسه برگشته بود به قدری خسته بود که نتوانسته بود دوختن لباسش را آغاز کند. سابین که داشت واکنش دخترش را تماشا می کرد به سوی مبل رفت و لباس را برداشت و آن را طوری گرفت که تمام جزئیاتش قابل تشخیص باشد.
مرینت: چطوری؟
سابین: دو روز پیش، شب که خوابیدی دیدم طرحت روی میز بود، ازش عکس گرفتم و دوختنش رو شروع کردم
مرینت: وای مامانی ممنونم، خیلی خیلی ممنونم
سابین لبخندی زد و بوسه ای روی گونه دخترش کاشت و لباس را به مرینت داد. مرینت به سرعت به طبقه بالا رفت و شروع به تعویض لباسش کرد، سابین هم به سوی شیرینی فروشی رفت و تام را صدا زد. دقایقی سپری شد و بالاخره مرینت از اتاقش خارج شد و به طبقه پایین رفت. با دیدن مرینت در آن لباس زیبا لبخندی بر لبان سابین و تام نقش بست.
تام: دخترم خیلی خوشگل شدی، مبارکت باشه عزیز دلم
مرینت: ممنون بابا، امیدوارم آدرین هم خوشش بیاد
سابین: مگه میشه کسی از طراحی دختر خلاقم خوشش نیاد
تام: وایسا ببینم، چی برا خودتون میبرین و میدوزین، من نمیزارم دخترم به اون مهمونی بره، یهو به جای یه داماد چند تا داماد برامون میاره
با شنیدن این حرف تام، هرسه خندیدند و مرینت خود را در آغوش پدرش انداخت.
چند ساعت بعد
مرینت از ماشین پیاده شد و برای پدر و مادرش دست تکان داد و وارد حیاط عمارت شد، حیاط محیط بسیار ساکت و دلنشینی داشت. مرینت با قدم هایی آرام به سوی عمارت رفت و وارد شد. داخل عمارت بسیار شلوغ بود و به نظر میرسید او آخرین کسی است که وارد مهمانی شده. او با چشمانش به دنبال دوستانش گشت و هنگامی که آنها را یافت به سوی آنها شتافت. مرینت و دوستانش آنقدر غرق صحبت شدند که متوجه گذر زمان نشدند و وقتی به خود آمدند موقع صرف شام رسیده بود. بعد از شام گابریل به سوی جمع دوستانه آنها رفت و مرینت را با خود به اتاقش برد.
گابریل: لباست خیلی زیباس مرینت
مرینت: ممنون، خودم طراحیش کردم و مادرم مراحل دوخت رو انجام داده
گابریل: من چند تا از طرح های دیگت رو هم ریدم، اگر تلاش کنی آینده خوبی تو دنیای مد منتظرت خواهد بود
مرینت: واقعا! یعنی طرح هام خوبن؟
گابریل: البته، اگر بخوای من میتونم تو این راه ازت حمایت کنم
مرینت: وای ممنونم آقای آگرست
هشت سال بعد
اشک از چشمان مرینت جاری شد. گابریل، او قرار بود کمکش کند تا به یک طراح مد معروف تبدیل شود اما رفت، رفت و مرینت را در این راه سخت تنها گذاشت، اگر گابریل زنده بود مرینت خیلی وقت پیش به یک طراح مد معروف تبدیل شده بود اما حالا او در تقلا بود تا به عنوان یک طراح مد شناخته شود، نه یک طراح مد مشهور بلکه فقط یک طراح مد.
صبح روز بعد
مرینت با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. چرا روی مبل بود؟ واقعا شب گذشته روی مبل به خواب رفته بود؟ کی به خواب رفته بود؟ یعنی تا این حد خسته بود؟ تصمیم گرفت دست از سوال پیچ کردن خودش بردارد و به تماس پاسخ دهد. به صفحه موبایل نگاه کرد، تماس گیرنده ناشناس بود، ابتدا کمی تردید کرد اما بعد به تماس پاسخ داد.
مرینت: سلام بفرمایید
مرینت با شنیدن صدای پشت تلفن شوکه شد. فکر نمیکرد بتواند باز هم این صدا را بشنود. صدایی که...
خب بچه ها، پارت5 داستان ♡ سرنوشت قلبم ♡ تموم شد، بای باییییییی